چرا این شهید دوست داشت در خرمشهر دفن شود
خبرگزاری فارس: دوست دارم مرا در خرمشهر دفن کنند؛ من شرجی اینجا را دوست دارم. دلم میخواهد بدنم را در این شرجی دفن کنند.
بهروز در سال 1364 در رشته ی صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل می شود و قبل از پایان تحصیلاتش در چهارم خرداد 1367 در منطقه ی شلمچه به شهادت می رسد. آنچه خواهید خواند قسمتی است از خاطرات این شهید در روزهای خونین خرمشهر که می نویسد:
*17 فروردین 1361
مراسم تشییع جنازه مجید خیاطزاده انجام شد؛ خانواده شهید هم حضور داشتند. مجید در جریان عملیات فتحالمبین (با رمز یا زهرا)- که در شوش و دزفول انجام گرفت - شهید شد. رفتیم قبرستان آبادان و بعد از دفن او ساعت 30/11 به سپاه برگشتیم. نماز جماعت با حضور آقای سید محمد صالح لواسانی نماینده امام برگزار شد.
«جبار بیگی» میگفت: «دوست دارم مرا در خرمشهر دفن کنند؛ من شرجی اینجا را دوست دارم. دلم میخواهد بدنم را در این شرجی دفن کنند.»
ساعت 45/3 دقیقه با اتفاق حاج آقا لواسانی به سنگر خمپارهانداز کوتشیخ آمدیم؛ پس از آن که حاج آقا یک خمپاره 120 شلیک کرد، تعدادی عکس گرفته شد. بعد از آن به ستاد فرماندهی کوتشیخ آمدیم.
ساعت 5 داخل تونلهای سنگر «تقی عزیزیان» رفتیم؛ داخل تونلها چه صفایی داشت. خدایا! اجر این زحمات را در آخرت نصیب صاحبان آن بگردان... بیشتر نیروهای اعزامی، از خمین هستند. تونلها را آب گرفته، به خاطر همین نمیشود داخل کانالهای لب شط رفت.
ترکش خمپارهها دمار از روزگار خانهها در آورده بود. به بازار کوتشیخ هم رفتیم؛ همه جا در هم ریخته بود؛ واقعا چه صحنههایی... اما بالاخره، انتهای این جنگ پیروزی اسلام است.
نماز مغرب و عشا را به امامت نماینده امام در مقر فرماندهی کوتشیخ خرمشهر به جا آوردیم. آقای لواسانی چهرهاش مثل چهره امام نورانی و جذاب بود.
*18 فروردین 1361
خمپارههای 120 دشمن، تا صبح کوتشیخ را میکوبید. شب را در ستاد کوتشیخ خوابیدیم. نماز صبح به امامت آیتالله لواسانی، در ستاد فرماندهی کوتشیخ انجام شد؛ بعد از آن برای صرف صبحانه به «پرشین» آمدیم.
ساعت 8، برای بازدید از واحد 196 سپاه حرکت کردیم که «فرهاد ملایی» برای آیتالله لواسانی توضیحاتی داد و چند عکس هم گرفته شد. بعد از آن ساعت 9 به طرف «محرزی» حرکت کردیم که برادر «حیدریان» (چیفتن) هم آنجا بود. آتش خمپاره دشمن خیلی شدید بود، برای همین یک مقدار معطل شدیم. ساعت 10 به سپاه برگشتیم.
آقای «دهقان» (روحانیای از اطراف اصفهان) هم با ما بود؛ بعد برگشتیم به «فیاضیه». ساعت 30/10 به بازدید از واحد توپخانه 105 اصفهان رفتیم؛ من به عنوان راهنما همراه آقای لواسانی بودم. نماز ظهر، آقای «اسلامی» هم در سپاه بودند. آقای اسلامی به من گفتند: «نمیخوای بری خرمشهر؟» گفتم: «ما خودمان اینجاییم، اما فکرمان آن طرف رودخانه است.» آقای اسلامی گفتند که باید ساعت 4 اهواز باشند.
ساعت 3 از سپاه خرمشهر به طرف اهواز حرکت کردند. آهسته از ایشان پرسیدم: «چه خبر است؟» گفت: «یک جلسه مهم است در مورد خرمشهر.» یک مرتبه دلم امیدوار شد. خدایا! آیا تا آن موقع من و دوستانم برای شرکت در فتح خرمشهر زنده میمانیم. امروز دلم عجیب هوای خرمشهر را کرده است؛ سر نماز مغرب همهاش در فکر فتح خرمشهر بودم.
*20 فروردین 1361
امروز صبح میخواستم همراه امام جمعه کاشان به جبهه بروم. «اصغر وحیدی» گفت: «نرو!» ظهر که با حیدریان صحبت میکردم، گفت: «محمد عبدالخانی که همراه امام جمعه کاشان به محرزین آمده بود شهید شد. و محافظاش هم زخمی.» عبدالخانی تازه ازدواج کرده بود.
ظهر به نماز جمعه رفتیم و بعد از برگشتن، ساعت 3 به همراه 120 نفر به بازدید از جبهه «منصورون» یعنی واحد خمپاره 106 سپاه و یک آتشبار از توپخانه 105 اصفهان رفتیم. در (فیاضیه) بازدیدکنندهها در مسیر راه شعار میدادند. برای آنها گفتم: «روزهایی بود که همه از جبهه فرار میکردند و کسی جرأت نمیکرد اینجا بماند، اما امروز همه سعی میکنند از هم سبقت بگیرند و به جبههها بیایند.»
بازدیدکنندگان هدایای بچههای مدرسهای را آورده بودند که در میان هدایا، نامههایی بود که خواندن آنها انسان را به وجد میآورد؛ واقعا چه دنیایی دارند این بچهها. ساعت 5 برگشتیم به سپاه.
غروب، بین دو نماز یکی از طلبههای جوان اصفهانی گفت: «من برای این به جبهه آمدهام که خواب دیدهام به خرمشهر حمله کردهایم و پیروز شدهایم و حرم مطهر امام حسین(ه) را زیارت کردهایم.» بچهها همه شوق زده شدند. این روزها همه حرف از حمله میزنند برای امام زمان(ع). نماز مغرب و عشا خیلی طول کشید.
*21 فروردین 1361
امروز به وقت صبحگاه یک خمپاره 120 روبروی پرشین منفجر شد که الحمدالله به خیر گذشت. همچنین هواپیماهای دشمن، اطراف جبهه کوتشیخ را بمباران کردند.
ساعت 4 بعدازظهر جلسهای در کتابخانه سپاه تشکیل شد که بچههای روابط عمومی در آن گزارش کار خود را دادند. بعد، اصغر وحیدی گفت: «میدانید که قرار است به خرمشهر حمله کنیم. بنابراین تعدادی از بچهها به مرخصی رفتهاند و کار شما بیشتر است. باید تابلوهای فتح خرمشهر را آماده کنیم؛ مقداری پرچم سبز هم باید تهیه شود چون امکان دارد عدهای از بچهها شهید شوند، باید همه آماده باشید اگر یک نفرتان شهید شد شما کار او را در روابط عمومی به عهده بگیرید.»
امروز جریان یک کودتا خنثی شد؛ قرار بود طبق طرح کودتا، امام و اعضای شورای عالی دفاع همگی کشته شوند؛ صادق قطبزاده در این رابطه دستگیر شد.
... شب در اتاق ویدئو بودیم. «باقری» و یکی از گویندههای رادیو آبادان آمده بودند. باقری به من گفت: «میخواهم از همه بچههای خرمشهر نوار رادیویی بگیرم.» (مثل اینکه همه منتظر رفتن ما هستند!). این روزها همه چیز، گواهی بر یک پیروزی بزرگ میدهد.
خدایا! کمک کن تا خرمشهر را درباره پس بگیریم...
خدایا! اگر قرار است بچههای ما شهید بشوند این شهادت را بعد از فتح خرمشهر نصیب آنها کن. چون
همه آنها آرزو دارند خاک خرمشهر را ببوسند.
*22 فروردین 1361
مردم در مسجدالاقصی فریاد میزدند: اللهاکبر... لاالهالاالله... ای مسلمین متحد شوید، متحد شوید. مسلمانان با شنیدن این پیام به داخل مسجد دویدند و فریاد زدند: ما از مسجدالاقصی با خون خود دفاع میکنیم.
هواپیماهای عراقی جزیره مینو و انبار سردخانه شهدا را بمباران کردند. «جواد علامه»، هم اتاقی من، وقتی ساعت 2 از در آمد، هنوز نرسیده گفت: «یک نیروی هزار نفره و یک نیروی 5 هزار نفره در راه است.» حالا از کجا فهمیده، خدا میداند. در ضمن بچههایی را که در مرخصی هستند، به وسیله تلفنگرام خبر کردند که از مرخصی برگردند؛ هنوز خدا میداند که آماده باش باشد یا خیر.
ساعت 6 بعدازظهر به طرف شوشتر حرکت کردیم. «خلیل معطوفی»، «منوچهر صمیمی»، «جعفر کازرونی»، آقای «بیتا»، «احمد شلیلیان» و «احمد دلسوز» هم همراه ما بودند. ساعت 11 شب به شوشتر رسیدیم. شب را در سپاه شوشتر خوابیدیم.
گروه ما برای عرض تسلیت به خانواده «سید محمد ضیاءالدین کلانتر» به شوشتر آمد.
*23 فروردین 1361
امروز به دیدار خانواده شهید کلانتر رفتیم. کلانتر هم مثل خیلی از بچههای دیگر خرمشهر، از خانواده پائین شهری بود. مادرش به ما گفت: «او آرزو داشت در فتح خرمشهر شرکت کند.» میگفت: «ذوق داشت؛ دوست داشت برود جبهه.» میگفت: «چرا بگذارم وطنمان را عراقیها بگیرند.» کلانتر با این که چشمهایش ناراحت بود و برگه مرخصی او را هم صادر کرده بودند، اما به جبهه رفت و پشت فرمان، ترکش خمپاره به او اصابت کرد. برادر ضیاءالدین از قول او میگفت: «نمیتوانم تحمل کنم که بچههای ما دارند شهید میشوند، آن وقت در تهران و روز روشن یک عده دارند ملت را میچاپند.» اما ناراحتکنندهتر حرف خاله ضیاءالدین بود که گفت: «آمدهاید مبارک باد ضیاء.»
ضیاءالدین به مادرش گفته بود: «بعد از مرخصی آخر، خرمشهر را میگیریم.» نماز ظهر را در مسجد معکون (طیب) شوشتر خواندیم. داشتند تابوت میساختند؛ تابوتها را به هم نشان دادیم. تابوتها برای شهدای جبهه جنگ بود.
بسماللهالرحمنالرحیم؛ ویل لکل همزه لمز الذی جمع مالا و عدده یحسب ماله اخلده کلا لینبذن فی الحطمه و ما ادریک مالحطمه نارالله الموقده التی تطلع علی الفئده انها علیهم موصده فی عمد ممدده.
از شوشتر حرکت کردیم و ساعت 30/7 غروب، به سپاه خرمشهر رسیدیم.
*24 فروردین 1361
دیروز که از راه اهواز به آبادان میآمدیم. تعدادی تانک و خدمههای آنها در حال حرکت به طرف آبادان بودند. نیروهای جدیدی هم از دارخوین به طرف آبادان در بیابانها پیاده شده بودند. در ایستگاه 12 هم چند واحد ارتش دیده میشد که به تازگی به منطقه آمده بودند. امروز هم دو اتوبوس نیرو که در جریان فتحالمبین (حمله شوش و دزفول) شرکت داشتند وارد سپاه خرمشهر شدند. همه چیز گواهی بر یک حمله میدهد. بیشترین صحبت بچهها در مورد حمله خرمشهر است.
چند تابلو که برای فتح خرمشهر باید آماده شود، رنگ زده شد. طرح حمله تکمیل است؛ تیپ خرمشهر که در حمله شرکت میکند به نام «بدر» است. «عبدالله نورانی» یک تابلو خواست و گفت: «روی آن بنویس: قرارگاه تیپ 22 بدر خرمشهر.» قول دادم فردا این کار را انجام بدهم. بچهها از لحاظ روحی در سطح بالایی قرار دارند. بعد از نماز ظهر، آقای «گنابادی» وزیر مسکن و شهرسازی صحبت کردند.
بالاخره بعد از یک سال و هفت ماه کم کم داریم به روز موعود نزدیک میشویم؛ شاید عدهای از بچههای خرمشهر، آخرین روزهای عمرشان باشد. کسی چه میداند؟ اما خوش به حال کسی که لااقل خرمشهر را زیارت میکند و بعد شهید میشود.
یک خمپاره هم در این وقت شب نزدیک هتل در فاصله نزدیک منفجر میشود. الحمدالله به خیر گذشت.
*25 فروردین 1361
امروز عصر هشت اتوبوس نیرو، وارد منطقه شد. گویا نیروهای بیشتری در راه باشد. جنب و جوش نسبت به روزهای گذشته زیاد است. نیروها را در قسمتهای مختلف تقسیم میکنند. بعضی از این نیروها ورزیده هستند و در حملات قبل حمله آبادان - بستان - شوش و دزفول شرکت داشتهاند.
*26 فروردین 1361
صبح، مشغول تهیه تابلوهای خرمشهر بودیم؛ بعد از ظهر، به تمرین تیراندازی هجومی (تیراندازی بدون نشانهروی) گذشت. تعدادی عکس هم گرفته شد.
*27 فروردین 1361
امروز طرح تقسیم نیروها را در اتاق عملیات سپاه خرمشهر دیدم. چهار گردان تشکیل شده بود که فرماندهان و معاونین گردان از بچههای خرمشهر بودند. محل استقرار خمپارهها و همچنین تعدادی 106 و رانندههای آن، همچنین واحدهای دیگر مشخص شده بود.
ظهر ماهی کپور خوردیم. من، «علی نعمتزاده» و جواد علامه بودیم؛ یک ماهی خیلی بزرگ بود که هر سه نفرمان را کفایت کرد. علی از ماهیای که خریده بود، خیلی تعریف میکرد، گفتم: «علی 50 تومان پول ماهی را من میدهم.» گفت: «تو 50 تومان بگیر، اما کسی را خبر نکن!»
ساعت 30/3 دقیقه بعدازظهر، با بچههای روابط عمومی به طرف شوش حرکت کردیم. ساعت 10 شب به شوش رسیدیم. شب را در اعزام نیروی شوش گذراندیم.